[et_pb_section fb_built=”1″ _builder_version=”3.22″][et_pb_row _builder_version=”3.25″ background_size=”initial” background_position=”top_left” background_repeat=”repeat”][et_pb_column type=”4_4″ _builder_version=”3.25″ custom_padding=”|||” custom_padding__hover=”|||”][et_pb_text _builder_version=”3.27.4″ background_size=”initial” background_position=”top_left” background_repeat=”repeat”]

🍀 تو پول بده، بیا بزن تو فرق سر من!
(راجع به “توهم عزتمداری”)

✏️ فرهاد مقدم سلیمی

📌 حسن آقا، سالها قبل، در شرکتی کار می کرد که مدیر عاملش به معنی واقعی کلمه دنبال “خر مرده در بیابان می گشت تا نعلش را بکند”.
البته وضع شرکت بد نبود. خیلی هم خوب بود. منتها این بنده ی خدا – مدیر عامل شرکت – بسیار ناخن خشک بود و اصولا طرز تفکرش این بود که یکی از روش های افزایش درآمد شرکت، استثمار کارمندان است و از این جهت تا جایی که می توانست از بذل “خساست” نسبت به کارمندهای مادر مرده اش – من جمله حسن آقای ما – دریغ نمی کرد.

📌 این مدیر عامل، در عوض تا دلتان بخواهد خوش اخلاق بود و هیچ گونه بی احترامی نسبت به هیچ زیر دستی از او دیده نشده بود. هر روز صبح که حسن آقا سر کار می رفت ، مدیر عامل خوش اخلاق ، جلوی پای او بلند می شد و سلام می کرد و حتی گهگاه برای او و دیگر کارمندان چای می ریخت و زیر پایشان را هم آب و جاروب می کرد و خلاصه ، همه حسابی عزیز کرده ی مدیر عامل بودند و همین اخلاق حسنه و حفظ عزت شان باعث شده بود که کار را رها نکنند و با همان حقوق اندک و بخور و نمیر بسوزند و بسازند.

📌 حسن آقای ما هر چقدر در محل کار عزیز کرده و نازپروده بود، با حقوقی که از مدیر عامل خسیس می گرفت، در جاهای دیگر خوار و خفیف بود و لب و لوچه اش نزد هر کس و ناکس آویزان بود.

📌 جلوی صاحب خانه گردنش کج بود. جلوی قصاب گردنش کج بود. جلوی بقال گردنش کج بود. جلوی زن و بچه گردنش کج بود. جلوی فامیل گردنش کج بود. زن و بچه اش نیز چون خودش گردنشان کج بود. زندگی شان با رگ زدن پشه در هوا می گذشت و با اینحال به طور احمقانه ای دلخوش بود که “کرامت انسانی” و “عزت” ش را برای “چندرغاز پول” لکه دار نکرده و برای بدست آوردن “جیفه ی دنیوی!” جلو هر کس و ناکس سر خم نکرده است.

آن عزت جلوی مدیر عامل را می دید و آن خواری و خفت جلوی دهها و بلکه صدها نفر دور و اطرافش را نمی دید. خفت زن و بچه اش را از شدت بی پولی نمی دید.

📌 این بود حال و روز حسن آقای ما تا روزی که برای دیدن یکی از دوستان موفقش – آقا جمشید – به محل کار او رفت. آقا جمشید اقتصاد دان، خانه ی ویلایی در شمال شهر تهران داشت، ماشین آنچنانی داشت. هر جا می رفت اعتبار داشت و قدر می دید. در کارش کاملا معروف و موفق بود. همه جا، آنطور که حسن آقا دیده بود، “عزیز” بود و چون “الماس” در هر جمعی می درخشید.

📌 روزی که حسن آقا به محل کار آقا جمشید رفته بود، از قضا مشکلی کاری برای آقا جمشید ایجاد شده بود. رییس شرکت، با عصانیت وارد دفتر آقا جمشید شد. بد و بیراه هایی به او گفت که اگر به سنگ می گفتی، آب می شد و به زیر زمین می رفت. آقا جمشید، اما، هیچ نمی گفت. سرش را پایین انداخته بود و دائم عذرخواهی می کرد.

رییس شرکت، حتی ملاحظه ی حضور حسن آقا را هم نکرد و جلوی او، آقا جمشید را قشنگ شست و گذاشت کنار. عصبانیتش که فروکش، رفت و در را محکم بست.

📌 رییس شرکت که رفت، آقا جمشید لبخندی زد و جمله ای گفت که از آن پس شمع راه حسن آقا شد. گفت:

“ای جان! تو پول بده، بیا بزن تو فرق سر من!”

و با دو دست سرش را نشان داد که یعنی همین جا بزن. تو همین فرق سر طاس من!

[/et_pb_text][/et_pb_column][/et_pb_row][/et_pb_section]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *